هنوز گچ در انگشتانم بود و می خو استم اخرین جمله درس را بر
تخته سیاه بنویسم و اخرین جرعه جام عشق این روز را درنگاه و قلب دانش اموزان مشتاق
و معصومی که به چهره من خیره شده بودند خالی کنم
که درکلاس پس از نواخته شدن دو ضربه پیاپی باز شد و چهره خانم مدیر
نمایان شدfiبه طرف در رفتم خانم مدیر در حالی که سعی می کرد ارام و بدون اضطراب سخن بگوید گفت :
همسرتان تلفن زدند و گفتندکه گویا برای پسرتان اتفاقی افتاده البته چیزی نبوده در خیابان با دوچرخه برخورد کرده
و... بقیه حرف او را نفهمیدم مثل برق گرفته ها مات و بی حرکت ایستاده بودم
فقط تمام نیرویم را بر سر گچ بی نوا خالی کردم خرده های گچ از لابلای انگشتانم
بر زمین می ریخت همهمه بچه های کلاس بلند شده بود
پس از گذشت لحظاتی در حیرانی چون مردگان برخاسته از نفخ صور گیجو با شتاب
خود را به اتومبیلمکه در حیاط مدرسه پارک کرده بودم رساندم در حالی که مدیر مدرسه همچنان
به دنبال من می دوید و مرا به ارامش فرا می خواند فاصله مدرسه تا بیمارستان را اصلا به خاطر نمی اورم
نمی دانم ایا به راستی فاصله ای بود یا نهچون به جای خیابان و ماشین و ... فقط چهره پاک و معصومانه پسرم را می دیدم
که مرا می خواند وقتی به محوطه بیمارستان رسیدم همسرم که منتظر رسیدن من ایستاده بود
به طرف من دوید و با حالتی که سعی داشت ناراحتی خود را مخفی کند لبخندی بسیار تصنعی بر چهره اورد
( اما گویا خطوط غم و نگرانی باگچ های چرب و روغنی در چهره اش نوشته شده بود که با هیچ
چهره پاک کنی پاک نمی شد ) با دیدن او بغضم ترکید ملتمسانه از او خواستم تا حقیقت را برایم بگوید
با صدایی مرتعش گفت چیزی نشده احتیاج به عمل داشته او را به بخش 4 منتقل کرده اند
و ... )) حرفش را قطع کردم و گفتم : چیزی نشده ولی او را به اتاق عمل برده اند ؟
و با شتان از پلکان بالا رفتم توجهی به همسرم که می گفت : لا اقل با اسانسور برو نکردم
وقتی نفس زنان به بخش 4 رسیدم یک راست به طرف پرستار بخش رفتم و خواستم تا وضعیت پسرم را برایم شرح دهد
ارامش معصومانه و فرشته گونه پرستاردر من اثر کرد دستان لرزانم را در دستانش گرفت و با صدای امید بخشی گفت :
نگران نباش در اثر تصادف پای پسرتان اسیب دیده و نیاز به عمل فوری دارد تیم
جراحی در حال اماده شدن هستند ارامش خود را حفظ کنید همکاران من تلاششان را جهت سلامت فرزند شما خواهند کرد
حرفهای پرستار که تمام شد مثل ادم اهنی بی روح و یخ زده به طرف نیمکت کنار سالن رفتم
و خود را روی نیمکت رها کردم با صدای بلندگویبالای سرم که مرتب اعلام می کرد " خانم دکتر راضیه بیدمشکی به اتاق عمل "
به خود امدم
چند بار این اسم را زیر لب تکرار کردم گویا جایی در ضمیرم قبلا این نام را حک
کرده بودم در سالن باز شد و خانم دکتر با روپوش سفید با شتاب به سمت اتاق عمل
رفت و چند نفر هم به دنبال او بی اختیارنیم خیز برداشتم برق چشمانش
چقدر اشنا می نمود چند قدمی پیش رفتم درب اتاق هنوز تکان می خورد
با برخورد به تابلو " ورود افراد متفرقه ممنوع "
به جای خود برگشتم مدت 2 ساعتت با انتظاری سخت کشنده و طولانی
شاید بیش از دو سال قدم زدم تا اینکه خانم دکتر این بار با روپوشی
سبز مثل فرشتگان خدا با لبخندی حاکی از رضایت بخش بودن عمل
بیرون امد و گویی از چهره مضطرب و انتظار کشیده من فهمید
که باید مادر باشم به طرف من امد دستانم را فشرد و
گفت : تبریک می گویم عمل خوبی بود ان شا اله تا
دو سه روز دیگر پسر گل شمابا پاهای خودش راه می رود و برای
مادرش شیطنت می کند ...
صدایش چون زنگی اشنا بود
با ته لهجه ای که بارها ان را شنیده بودم دستانش را رها نکردم
به عمق دریای زرف چشمانش نفوذ کردم . اری خودش بودمن اشتباه نمی کردم
همان چشمان سیاه امیدوار که روزی کودکانه و ملتمسانه به من می نگریست
سالها پیش وقتی برای اولین سال استخدام بعد از همه دوندگی ها به روستایی در
حوالی تهران اعزام شدم او یکی از سرزبان دارترین شاگردان کلاسم بود
که شاید به عشق او مسافت طولانی و سرمای روستا را تحمل کردم
و سالها در روستا ماندم درست به خاطر دارم چهره گل انداخته و دستان
چروک و سرما زده اش را . در اواسط سال دو سه روزی غایب شد از همکلاسی
صمیمی اش علت غیبتش را پرسیدم با چند قطره اشک جوابم را داد
به منزلش رفتم پدرش را از دست داده بود و مادرش با نهایت تاسف می گفت
که او دیگر نمی تواند به مدرسه بیاید چون باید پا به پای مادر وخواهرش در بافتتن قالی
و تهیه مخارج زندگی کمک کند
ساعتها با مادرش حرف زدم از استعداد نهفته اما درخشان او حرفها گفتم و او خود گاه
صدیقه ارباب سلیمانی : مولف